در تب و تابم میان نوشتن و ننوشتن. چندی است که حوصله اش را نمی یابم. حوصله هیچ کار را چه رسد به نوشتن! مدام زمزمه می کنم: بگذار واژه ها را، گاهی سکوت کافی ست.

این روزها خو گرفته ام به موسیقی اصیل ایرانی. موسیقی کلاسیک یا همان سنتی که برعکس امروزی ها اساسش شعر است نه ملودی. کلمات اند که جان می بخشند نه ریتم. شده همدم شب و روز. نوای بنان، داریوش رفیعی، سرهنگ زاده. با آهنگ های روح الله خالقی و همایون خرم بر اشعار مرحوم فکور و معینی کرمانشاهی که مشتاقم برای دانستن حالشان که این چنین ماندگار سروده اند. و بعضا بازخوانی های زندوکیل و قربانی و همایون بی نظیر که هیچ کم از پدر ندارد. آنها که بانوان زحمت خواندنش را کشیده اند، نه به جهت حکم شرع که از چند و چونش بی خبرم، بل به اقتضای سلیقه.

با تمام لذت دکمه پخش را میزنم. پس از آن ملودی دوست داشتنی شروع می کند که:

"شب های تهران، می کند پنهان

صحنه بسیار از چشم انسان"

دلم غنج می رود. من که همیشه عاشق تهران بوده ام غرق می شوم در گذشته ها. در تهران قدیم. بزرگ ترین حسرت زندگی ام همین تهران قدیم است. کاش می شد دیدش. می شد تنفس کرد در آن فضا، تن و جان را جلا داد به آن، حتی برای لحظاتی. روزگار قاجار. همان که امثال "پهلوانان نمی میرند" و "هزاردستان" به تصویر کشیدند. و یا کمی متاخرتر، در دهه 20. همان زمان که تهران تازه دارد مظاهر تمدن را می بیند و بی تاب است برای نسخه اجانب. روزگاری که تازه لاله زار، لاله زار شده و سالن های تئاتر شلوغ تر از هر زمان دیگر. همان وقت که تهران را به کافه نادری اش می شناسند. آخ که چقدر دلم تنگ است برای آن عصر. مشتاقم برای دیدنش. حتی برای فضای ی اش. مبارزات ی اش. فضایی که هرچه می گذرد بیشتر خفقان می گیرد. چه لذتی داشت خواندن مرغ سحر در آن روزگار.


مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه تر کن"


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Robert Mike معلم دانش شرکت خشکبار تیزاب تاک ملایر ویدیو های پروموت فروشگاه جامع تحقیقات دانشگاهی Aaron fazagooya نهمی ها